این داستان حاوى مطالبى است که براى جلوگیرى از به دام افتادن انسان در دست بعضى از افراد فاسد و منحرف بسیار مفید است.
نقل قول از یک عالم ربّانی:
داستان مذکور از این قرار بود که شخصى به نام عبد الصمد همدانى در شرح حال خود مىنویسد: من در ایام جوانى خاطر خواه دختر عمویم شدم و هر چه از او خواستگارى کردم مرا رد کردند. و چون از عشق او مىسوختم فکر کردم به عراق بروم تا شاید در اثر دور شدن از او آرام بگیرم؛ لذا عازم عراق شده، به نجف اشرف رفتم.
آن زمان صحن مقدس امیر المؤمنین علیه السلام اتاقهایى داشت که طلبهها و اشخاص غریب در آنها ساکن مىشدند. اتاقى گرفته، در آن ساکن شدم. یک شب در اتاق خود نشسته بودم که درویشى آمد و گفت: یا هو ! گفتم: بفرمایید.
درویش وارد اتاق شده، گفت: در پیشانى تو حقیقتى مىبینم. گفتم: چه مىبینى؟ گفت: تو به مقامات عالى مىرسى. سپس گفت: تو عاشق دختر عمویت هستى. آنگاه نام دختر عمو و عمویم را برده، اضافه کرد: چند روز است از تبریز حرکت کردهاى، فلان شب رسیدى، بین راه با فلان و فلان برخورد کردى، خلاصه تمام گذشتهى مرا خبر داده و گفت: دختر عمویت را که در فراقش مىسوزى امر مىکنم امشب نزد تو بیاید. با او حرف بزن و هر نشانهاى که خواستى از او بگیر. انگشترى را هم که خودت به او دادهاى به تو مىدهد تا مطمئن شوى که خود اوست، لکن حق ندارى به او دست بزنى. نیم ساعت نزد تو مىنشیند و مىرود.
درویش این را گفت و رفت. من نیز در حالى که احتمال مىدادم او از اولیاى خدا باشد سخت مضطرب شده، به انتظار نشستم. ساعت دوازده شب بود که دختر عمویم سراسیمه و نفس زنان وارد اتاق شد. گفتم: کجا بودى؟! گفت: تو مرا آوردى. آنگاه از هر کدام از نشانههایى که بین ما بود از عمویم، از شهر تبریز و... سؤال کردم، همه را درست جواب داد و بعد از نیم ساعت گفت: من مأمورم این انگشتر را به تو بدهم. انگشتر را داد و خدا حافظى کرد و رفت.
صبح فردا سر و کلهى درویش پیدا شده، گفت: هو! بنده که با آن شواهد و قرائن به او اعتقاد پیدا کرده بودم گفتم: درویش! خوش آمدى. او وارد اتاق شده،
قضایاى دیشب را با خصوصیات آن دختر و صحبتها و سؤال و جوابها، همه را گفت، به طورى که گویا اینجا بوده است. گفتم: درویش! به تو ایمان آوردم. گفت: شرط این راه تسلیم بودن است. سعى کن که مخالفت نکنى! من تو را به مقامات عالى مىرسانم. دستور اول این است که از امروز وضو نگیرى و با تیمم نماز بخوانى!
دقت کنید همین یک دستور براى بطلان راه او کافى بوده است؛ زیرا حقایق در ضمن عمل کردن به وظایف شرعیه به دست مىآید. آنها که طریقت را در عرض شریعت قرار داده و خیال کردهاند طریقت راهى است و شریعت راهى دیگر، در مسیرى گام برداشتهاند که دیر یا زود نشانههاى بطلان راه آنان ظاهر خواهد شد.
خلاصه هر روز دستور تازهاى مىداد؛ امروز بدون وضو، فردا بدون تیمم، روز دیگر اگر جنب شدى غسل نباید بکنى، حرم هم حق ندارى بروى، کمکم نماز هم نباید بخوانى و مواظب باش مخالفت نکنى که راه خطرناک است!
من نیز یکى دو روز غسل نکردم، حرم هم نرفتم، نماز هم نخواندم، تا اینکه یک شب متوجه شدم دلم گرفته و قلبم سیاه شده است. گفتم: خدایا ! دارم مىمیرم چه کنم؟
اگر کسى قلبش زنده باشد خیلى زود آثار عمل ظلمانى یا نورانى را در خود احساس مىکند. راه خدا قلب را زنده مىکند و دل را آرامش مىدهد، در حالى که در راه شیطان انسان همیشه مضطرب است. اگر خداى نکرده مؤمن در تشخیص خود دچار خطا شده، به راه نادرست گرفتار گردد بهترین دلیلش دل اوست که آرام ندارد.
در ادامه مىنویسد: با خود گفتم: پدر این مقام بسوزد! ما مقامات عالیه نخواستیم؛ لذا صبح زود برخاستم و به حمام رفته غسل کردم. سپس به حرم رفته، زیارت کردم و نماز و دعا خواندم و تصمیم گرفتم درویش را فراموش نمایم.
نیمههاى شب در اتاق خود نشسته بودم که ناگهان متوجه شدم قدرت مرموزى مرا از اتاق بیرون مىکشد. بىاختیار از اتاق خارج شدم. از صحن نیز بیرون آمده، به طرف وادى السلام نجف حرکت کردم! اصلاً اختیارى از خود نداشتم. وارد وادى السلام شده، از پلههاى سردابى که گاهى اموات را در آن مىگذاشتند پایین رفتم! دیدم درویش آنجا نشسته است. مقدارى استخوان جلوى خود جمع کرده، شمعى مقابل خود روشن نموده و با حال عصبانیت دارد به من فحش مىدهد که هان! چرا مخالفت کردى؟ پدرت را در مىآورم! چنین و چنان مىکنم! خطاب به شمع مىکرد و اینها را مىگفت.
همینکه مرا دید گفت: آمدى؟ گفتم: بلى، آمدم. گفت: ببین اینجا کجاست! اگر بخواهم سرت را جدا کنم مىتوانم؟ من که تمام وجودم را ترس گرفته بود و به شدت مىلرزیدم، گفتم: بلى، مىتوانى. گفت: توبه کن و مواظب باش که دیگر مخالفت نکنى. این دفعه اگر مخالفت کنى تو را به اینجا آورده، سرت را مىبرم! گفتم: چشم، هر امرى کردید اجرا مىکنم. بعد گفت: خوب برو. همینکه گفت: برو، گویا رها شدم و آن قدرت مرموزى که مرا آورده بود آزادم کرد و با اختیار خود به اتاق باز گشته، خوابیدم.
مجددا صبح فردا به حمام رفته، غسل کردم. سپس به حرم رفته، ابتدا استغفار و توبهى جانانهاى نمودم. آنگاه عرض کردم: یا امیر المؤمنین! این درویش از علاقهى من به دختر عمویم سوء استفاده کرده و مرا به این روز انداخته است. شما مرا از دست او نجات دهید، من دیگر دختر عمویم را نمىخواهم.
شب نیز از ترس به اتاق نرفته، در همان ایوان مبارک خوابیدم و بحمد اللّه دیگر از درویش خبرى نشد.
مفضّل از امام صادق علیه السلام در بارهى عشق سؤال کرد، فرمودند:
((قلوب خلت عن ذکر اللّه فأذاقها اللّه حبّ غیره.))(( دلهائى از یاد خدا تهى شدهاند و خدا محبّت غیر خود را به آنها چشانده است.))"بحار الانوار، ج 70، ص 158، ح 1"
البته ممکن است اولیاى خدا بر خلاف فهم یا سلیقهى افراد دستورى بدهند و یا احیانا مانند طبیبى که بیمار خود را از خوردن یک غذاى مقوى پرهیز مىدهد به خاطر رعایت مصالحى یک عمل مستحب را بگویند موقتا ترک کنید، امّا هرگز خلاف واجبات و محرمات از آنها شنیده نخواهد شد، چرا که :
((حلال محمد حلال ابدا الى یوم القیامة و حرامه حرام ابدا الى یوم القیامة.))((حلال محمد صلوات الله علیه، حلال است تا روز قیامت و حرامش هم حرام است تا روز قیامت))" اصول کافى، ج 1، ص 58، کتاب فضل العلم، باب البدع و الرأى و المقائیس، ح 19"
و این حکم براى هیچ مقامى استثنا نشده است.
امّا در بارهى اینکه او چگونه چنین قدرتى را از راه شیطانى به دست آورده است باید عرض کنم: از آنجا که سنت خداى متعال بر این است که هر کس عملى انجام دهد مزد او را عطا فرماید، اشیا و موجودات را طورى خلق کرده که لازمهى هر عملى اثرى است. همچنان که اگر دستها را به هم بزنید ناگزیر صدایش بلند مىشود و ارتباطى به نیت و ایمان و کفر ندارد؛ لذا اگر انسان خلاف نفس کرده، خود را زجر دهد چنانچه براى خدا باشد اثر خدایى دارد و به خدا نزدیک مىشود و اگر براى خدا نباشد باز هم آثارى دارد که همان اثر غیر خدایى دستمزد او محسوب مىگردد. چنانکه اگر یک کافر هم درختى بکارد سبز مىشود.
یک دانهى گندم قابلیت آن را دارد که هفت خوشه و هر خوشه صد دانه بدهد، حال اگر همین دانه با شرایط علمى در زمین صالحى کاشته شود اگر چه به دست کافرى باشد بىتردید نتیجهاى مطلوب خواهد داشت.
{مَثَلُ الَّذینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فی سَبیلِ اللَّهِ کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ}(( مثل کسانى که اموال خود را در راه خدا انفاق مىکنند، همانند بذرى است که هفت خوشه برویاند و در هر خوشه یکصد دانه باشد و خداوند آن را براى هر کس بخواهد (و شایستگى داشته باشد،) دو یا چند برابر مىکند و خدا (از نظر قدرت و رحمت) وسیع و (به همه چیز) داناست)) "261-بقره"
نفس انسان نیز اگر با شیاطین سنخیت پیدا کند آنها با او رفیق مىشوند و اگر در اثر تزکیه پاک گردد ملک با او قرین خواهد شد. این افراد در اثر ریاضتهاى باطل و کثیف، انسان را از مرتبهى انسانیت تنزل داده، او را قرین و هم سنخ شیاطین مىکنند و توسط آنان به کارهاى غیر عادى دست مىزنند؛ لذا انسان براى اینکه بداند در مسیر حق قرار گرفته یا نه، باید ببیند به کجا نزدیک مىشود، به خدا یا به شیطان؟ هر کدام داراى آثار و علائمى است.
اولیاى خدا دلبرند، حیات بخشاند، در اثر معاشرت با آنها یقین انسان به خدا زیاد شده، دنیا در نظرش کوچک مىگردد. اضطرابات و نگرانىهایش از بین رفته، آرامش پیدا مىکند. محبت خدا و اولیاى او در دلش زیادتر مىشود. اینک ببین آیا آثار قرب به خدا را در خود مىیابى؟
کسى که در صدد اصلاح نفس و روح خود برآمده، درست مانند کسى است که جسم خود را در وزنهبردارى، پرش، یا کارهاى دیگر تربیت مىکند. این افراد شاید قوت چندانى هم ندارند، ولى در اثر تربیت، حرکتهایى مىکنند که ممکن است آن را در حد سحر بدانند. نفس و روح نیز همینطور است. اگر این سرمایهى معنوى را از راه خودش و براى خدا تربیت کردى سلمان و ابوذر مىشوى و اگر بر خلاف حقیقت سیر نمودى آنقدر تنزل مىکنى که با شیاطین محشور خواهى شد و این لازمهى طبیعى سنخیت و مشابهت است.
دوستان این داستان رو نقل نکردم که کلی سوال در باره ی جن و جادو و... بپرسید و یا اصلاً ذهنتون رو خیلی درگیر این مطالب کنید، امیدوارم اصل کلام رو گرفته باشید
در ضمن اون دختری که اومد سراغ اون مرد، از جنس اجنه بوده و دختر واقعی نبوده، و یکی از علتهایی هم که پیرمرد درویش میگه نباید بهش دست بزنی برای همین بوده.
و نکته ی آخر اینکه اگه کسی واقعاً به خدا توکل کنه و مثل این مرد یه توسل درست و حسابی هم به اهل بیت بکنه، این جماعت اجنهو شیاطین و رمّالان و ... هیچ غلطی نمیتونن بکنن
بالاخره این عالم صاحب داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
داستان اموزنده و جالبی بود.